*~*~*~*~*~*~*~* دارم یه داستان عاشقانه مینویسم! بنظرت با اسم یا بی اسم؟ ـ با اسم با مقدمه یا بی مقدمه؟ ـ با مقدمه با بدنه یا بی بدنه؟ ـ با بدنه با نتیجه یا بی نتیجه؟ ـ با نتیجه . . . تموم شد ـ جداً؟چی نوشتی؟ اسم:اسم تو مقدمه:درباره ی تو بدنه:توصیف تو نتیجه:دوستت دارم
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ عزیزداره حلیم شو هم میزنه و یه ربعی هست که چشم ازچشمم برنداشته ،منم خودمو سخت مشغوله سبزی پاک کردن نشون میدم ، میدونم سرموبیارم بالا، تا چشم به چشمش بخوره شروع میکنه از وجنات و محسنات دختر حاج اقا گفتن چارنفر تومحل بهت گفتن از چشات لبریزه حیا،از عمامت میریزه نورِ خدا،فک کردی دیگه شدی وحی منزل روزمین و عشق و عاشقی حرومه واست؟ چی میدن توحوزه به خوردتون؟ سی چار بار قبل خواب و سی وچار بار بعدش بگین: طلبه و خمارِ چشاش استغفرلله؟ ـ عزیز باز بند کردی به حوزه؟چه حکم نا حقی صادر کردن برات که انقد پری اخه؟!؟ سِد رضا؟ ـ جانم؟ یه سوال بپرسم جانِ عزیز بی جوابم نزار، دلت پیش لیلایِ عمته هان؟ سرمو میندازم پایین دقت مو تو پاک کردن سبزی بیشتر کنم جوون مغز تو و امثاله تو ِ داره وسطدیگ میجوشه خیال کردی حلیم هم میزنم نمی بینم، اسمش اومد سبز چشات شد عسلی؟ من هی میگم دختره حاجی که تو بگی عزیز چرا راه دور بریم همین لیلا دخترعمم!سرتو بیار بالابینم جوجه طلبه ـ عزیز شنیدم پسر خاله ش بدجور میخادش وضع شم که خوبه سرِاینه قفلِ دهنم میگم من که چیزی ندارم دختر مردم و خوشبخت کنم جلو نرمو بزارم دخترعمه خوشبخت شه یه شب رفتم هیات شمع روشن کنم،چشم خورد به یه جفت چشم میشی که عین تو عباعمامه تنش بود، حول شدم شمع گرفت به چادرم ،دویید اومد خاموش کنه آتیش گرفت به لباسش همون اتیش دلمون و جوشوند به هم یه هفته بعدم اومدن خونمون خاسگاری اقام گفت :صب تاشب کشک میزاریم تو آب نرم شه راحت سق بزنیم دخترمو بدم به شما با آب خالی شکمشو پر کنین؟ وقتی از در میرفت بیرون نگا اقام کردو گفت:حاج اقا آهم دومنتو میگیره که ناحق گفتی چن وقت بعدم دادنم به بابابزرگ خدابیامرزت، که پول و پاروشون از هم بالا میرفتن ـ آهش نگرفت که اقاجون به این ماهی نزاشت آب تو دلت تکون بخوره که گرفت! بدم گرفت ...روز عقد رفتیم خونه شون ناهار! مام که جز بربری و کشک چیزی ندیده بودیم این داداش کوچیک ما تا غذا رودید داد زد که اقا جون بیا ببین : چی میخورن...ازاین سر تا اون سر می دویید میگفت ببینین چغد میخورن فامیلای اونام نه گزاشتن نه برداشتن نه پشت سرمون جلوخودمون گفتن :از کیام دختر گرفتین که یه وعده غذا ندیدن تو زندگی این که میبینی با حوزه و طلبه جماعت اینقدر لجم سر همین آهشه سر دلِ پاکشونه بنده خدا اقاجونم جلو اون همه آدم سنگ رویخ شد از سرو روش عرق میریخت یا حسین ببین چه خاکی به سرم ریختی بچه، سوخت غذام چیکار کنم حالا بااین همه مهمون اخه ـ عزیز؟ جانم ـ بعد گرفتن آهش و رفتن آبروی بابات دیگه دلت باهاش نبود؟ نبود حلیمم میسوخت؟!؟ ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
قسمت دهم قانون سوم نیوتون ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خوابیدن در آغوش یار خیلی کیف میدهد اما بیدار ماندن پا به پای دلبری که خوابش نمیبرد حالی ست که جان در جان آدم نمیگذارد اینکه از خوابت بزنی و او با دیدن تو فکر کند تمام دنیا بی خواب شده اند حالی ست لاتوصیف خب طبق قانون سوم نیوتون هر عملی عکس العملی دارد وقتی یار لب نزدیک می آورد راهی جز بوسیدن نیست و هنگامی که دستش را دراز میکند راهی جز گرفتن دستانش نیست و وقتی بیخواب میشود راهی جز بیدار ماندن نیست ناهید تا صبح خوابش نبرد و خسرو پا به پایش بیدار مانده بود و چای دم کرده بود و سیگار میکشید و کتاب دست گرفته بود و شاملو میخواند دم دمای صبح بود و آسمان گرگ و میش خسرو دلش نمیخواست آفتاب طلوع کند، آخر چشمان قهوه ای روشن ناهید در تاریکی دیدن داشت ، چشمانی که خمار میشدند برای شعرهای شاملو که با صدای دورگه ی خسرو ، سکوت را به بازی گرفته بودند
قسمت نهم نیمه شب ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شب از نیمه گذشته بود که خسرو خودش را به ویلا رساند و سراسیمه داخل شد و دید که عمه فرحناز روی کاناپه خوابش برده و ناهید کنار پنجره نشسته و آهنگ " چرا رفتی " همایون شجریان که فرخ خیلی دوست داشت را ،گوش میدهد موسیقی از آن مواردی ست که بعد از رفتن آدم ها جا میماند و نه در جسم که در روح خالکوبی میشود به گونه ای که گاهی آدم جرات گوش دادن بعضی آهنگ ها را ندارد..حذفشان هم نمیکند و مدام با خودش میگوید بالاخره یک روز قلبم را میگذارم داخل لیوانی پر از یخ و این آهنگ را گوش میدهم گوش هم میدهد...اما وقتی که نبودن آن آدم را باور کرده باشد باور کردن نبودن آدم ها برای همیشه ، اتفاق دردناکی ست که باعث میشود خاطرات را کالبد شکافی کرد ناهید نگاه از دریا برداشت و به حال و روز پریشان خسرو که با موهایی برهم ریخته و لباسی نامرتب کنار درب ایستاده بود چشم دوخت
بسم رب الشهدا قسمت پنجم *♥♥♥♥*♥♥♥♥* چهل روز زیارت عاشورا به نیت همسر معتقد و با ایمان خوندم ، سه چهار روز بعد از اتمام چله خواب شهیدی را دیدم چهره اش را به خاطر ندارم اما یادم هست لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود دیدم همه مردم بر سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمیبیند که او روی مزار نشسته شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی هیچکس از چله من خبر نداشت به فاصله چندروز بعد از آن خواب امین به خواستگاری ام آمد شاید یه هفته از چله زیارت عاشورا گذشته بود و همه چیز خیلی سریع پیش میرفت آنقدر که مدت زمان بین آشنایی تا نامزدی فقط 14روز بود با سخت گیری که داشتم برنامه همیشگی ام برای عقد دائم حداقل یک سال و یک سال و نیم بود این مدت زمان را برای این میخواستم که حتما با فرد مقابلم به طور کامل آشنا شوم بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار شود 29بهمن سال صیغه محرمیت خوانده شد اولین جایی که بعد از محرمیت رفتیم لواسان بود بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم شما هرجا به خواستگاری رفتی دست گل به این بزرگی میبردی؟ که جواب مثبت بشنوی؟ گفت من اولین بارم هست که به خواستگاری آمدم راست میگفت هم امین هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم هرکس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت جالب اینجاست هر دو ما حداقل هشت سال در بلوک های مقابل هم زندگی میکردیم اما اصلا یکدیگر را ندیده بودیم حتی آنقدر امین سخت گیر بود که حتی وقتی قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سختگیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود با این حال این امین مغرور و سر سخت بعد خواستگاری به مادرش گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود بعد از ازدواج فهمیدم امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه رفته بود آنجا گفته بود : خدایا تو خود میدانی حیا و عفت دختر برایم خیلی مهم است کسی را میخوام که این ملاک ها را داشته باشد بعد رو به حرم حضرت معصومه ادامه داده بود : خانم هر کس این مشخصات را دارد نشانه ای داشته باشد آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله ) باشد امین میگفت هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم ولی نمیدانم چرا قبل از خواستگاری شما ناخودآگاه چنین درخواستی کردم مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد فورا اسم مرا پرسیده بود تا نام زهرا را شنید گفت موافقم به خواستگاری برویم گفت با حضرت معصومه معامله کرده ام من هم قبل ازدواج هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف میدانستم مومن واقعی برای زن و زندگی اش ارزش قائل است طور خاصی امین را دوست داشتم خیلیییی خاص همیشه به مادرم میگفتم : من خیلی خوشبختم خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل همسر من باشد هرچند محال هست چنین همسری نصیبش بشه عقدمان 29اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب گره خورده بود عروسی مان 28 دی سال 92 بود *♥♥♥♥*♥♥♥♥* در ادامه این داستان عاشقانه خاص با ما همراه باشید برای خوندن قسمت اول کلیک کنید برای خوندن قسمت دوم کلیک کنید برای خوندن قسمت سوم کلیک کنید برای خوندن قسمت چهارم کلیک کنید
بسم رب الشهدا قسمت سوم داستان عاشقانه ای واقعی *♥♥♥♥*♥♥♥♥* وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف میزد که به راحتی آدم را وابسته خودش میکرد همیشه فکر میکردم با سختگیری خاصی که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمیدهم چون خودم در ورزش های رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار میکردم ، علاقه داشتم که همسرم رزمی کار باشد هر رشته ای که اسم میبردم ، امین تا انتهای آن را رفته بود در چهار رشته ورزشی جودو ،کنگفو ،کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت آن هم مقام اول یا دوم همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانمها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزین هایی داد گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی ورزش های جدیدی ابداع کرده بود این جلسه اولین جلسه ای بود که ما تنها صحبت کردیم خصوصیات اخلاقی ما شباهت زیادی به هم داشت... *♥♥♥♥*♥♥♥♥* ما عاشق هم شده بودیم ولی عمر این زندگی عاشقانه چه کوتاه بود امین کریمی ، همسرم ، همیشه زنده اس *♥♥♥♥*♥♥♥♥* داستان زندگی شیرین و عاشقانه ای که فقط عمر ظاهری آن 2سال و 8ماه بود با ما همراه باشید فردا ادامه داستان میذارم برای خوندن قسمت اول کلیک کنید برای خوندن قسمت دوم کلیک کنید
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم